خواب

متن مرتبط با «افسردگی» در سایت خواب نوشته شده است

تحربه ی من از افسردگی میانسالی

  • تجربه ی من از افسردگی، چیزی که هنوز هم دارم توش دست و پا می‌زنم، مثل ترک های روی دیوارهایی بود که ازش نور به داخل تاریکی تابیده و من دارم میبینم!خودم رو می‌بینم در طی این چهل سال که چقدر غافل بودم و ناآگاه. چقدر خوشحالم که بیدار شدم قبل از این که مرگ از راه برسه. هنوز درگیر افسردگی هستم. دارو مصرف می‌کنم و به روانپزشک مراجعه می‌کنم و هنوز هم حس حسادت رو دارم که کاریش نمی‌تونم بکنم. اما هم‌زمان یاد گرفتم وقتم رو مدیریت کنم، انرژی ام رو هدر ندم و لذت ببرم از چیزهایی که دارم. لپ های امیرعطار، پیشونی امید، حمایت خواهرم، مزه چای، یادگرفتن مطالب جدید.گفتم که حسودی رو نمی‌تونم کاری کنم. از خدا می‌خوام کمکم کنه تا بتونم به این حس غلبه کنم.افسردگی من سه ماهه شده و من تو این سه ماه خیلی عقب رفتم و دارم بافتنی که از پایه خراب بود رو میشکافم و دوباره می‌بافم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تجربه افسردگی

  • داشتم آرشیو مهر و آبان رو می‌خوندم و دیدم من چقدر کم نوشتم از افسردگی‌ام. کاش بیشتر می‌نوشتم.حافظه ام ضعیفه و به خاطر شوک زدن خیلی چیزها رو فراموش کرده‌ام.کاش می‌نوشتم و می‌نوشتم.هر روز و هر ساعت.تجربه مهر و آبان ماه از افسردگی چنان عمیق و یکتا بود که حتی خودم رو شگفت زده می‌کنم. باورم نمیشه یک ماه خوابیدم. روزهایی بود که حتی بلند نمی‌شدم.گیر کرده بودم بین دقایقی که نمی‌گذشت و روزهایی که مثل باد می‌گذشت. انگار تو یک حوضچه سیمان جلو می‌رفتم. گاهی حالم بهتر بود اما تنها یک استراحت کوچک بود برای نفس گرفتن افسردگی. اگر نویسنده بودم یک کتاب مثل دلایلی برای زنده بودن مت هیگ می‌تونستم از این تجربه بنویسم.خوب اما نیستم.کتاب ریاضی دهم تجربی رو گرفتم و از مبحث مجموعه ها شروع به خوندن ریاضیات کردم. مطالعه آزاد من ریاضی خواهد بود تا زمانی که به این نتیجه برسم که بیهوده است.فعلا که دوست دارم مداد دستم بگیرم و مسئله حل کنم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دوره ی افسردگی

  • -امروز از دستم در رفته که چندمین روز از دوره افسردگی رو طی می کنم. فلوکسیتین رو از دیروز شروع کردم. خوابم بهم ریخته. هیچ مزه ای من رو سر ذوق نمیاره برای خوردن. هیچ آهنگی به دلم نمیشینه، هیچ خوابی طولانی نمیشه، هیچ ذوقی نیست. می دونم گذراست و می دونم طی میشه، اما تا کی باید با این اختلال سر کرد؟ عمری سر شد به جنگ با این وضعیت. - می نویسم، اما تایید نمی کنم. تو ثبت موقت باقی می مونه. اونجا رو شاید بچه ها بعدا بخونن شاید هم نتونن. دلیلی برای سانسور نیست جز ترس از لو رفتن اینجا. - آسنترا بهم نساخت. - افسردگی حس غم نیست، حس نبود شادی هم نیست. افسردگی فقدان چیزی نیست. افسردگی حسرت یا اندوه هم نیست. افسردگی رو شاید بتونم این جوری توصیف کنم که هیچ چیز محرک نمی تونه باشه. انگار یک سیم ارتباطی بین روح و مغزت رو جدا کنند. محرک های همیشگی بیرونی نمی تونن بهت وصل بشن. این جوریه که عاملی تو بیرون تغییر نکرده، همه چیز بیرون نرماله اما درون تو باعث ایجاد حس های قبلی نمیشه. افسردگی بی دلیله. مزه ها، لذت ها، هدف ها، انگیزه ها هیچی و هیچی نمی تونه پاسخ قبلی رو در من به وجود بیاره. این احتمالا به خاطر کاهش سطح هورمون سروتونینه. پس فلوکسیتین باید کمکم کنه.- با خودم زیاد حرف می زنم. گویی که انگار موجود دیگری هست که واقعا صدام رو میشنوه و مخاطب منه‌. مسخره است، گاهی اون شروع به حرف زدن می کنه و من میشنوم!دیگه لازم نیست تا احضارش کنم تا حاضر باشه، انگار گاهی اون صدام می کنه و حرفی میخواد بزنه که من ازش خبر ندارم!- می دونم علایم بالا زنگ خطره و من سلامت روانی ندارم. اما مهم اینه بهش آگاهم و می دونم گذراست. باید بتونم باز از چایی و فیلم لذت ببرم. از بیدار شدن. می دونم تنها موندن بدترش می کنه. می دونم, ...ادامه مطلب

  • ادامه افسردگی

  • با بالاتر رفتن سنم، گویا افسردگی ها هم عمیق تر و سخت تر میشن. شاید بحران میان سالی هم هست. این جوریه که اینجا ساعت دوازده ظهر رو مبل بی ریخت تو این واحد درب و داغون با وسایل داغون تر نشستم و دارم به این فکر می کنم که افسردگی به نظر میاد توی بدنم هم جاهای مشخصی داره، ته گلوم رو بد مزه کرده، پشت گردنم، دقیقا وسطش، توی معده ام، توی گیجگاهم و ساق پام حضورش رو حس می کنم. به محمد گفتم که تو دوره افسردگی هستم. سعی می کنه کمتر گیر بده بهم و بچه رو جمع و جور کنه. من سعی می کنم بجنگم با افسردگی اما گاهی فکری میاد به سرم، برم توی آشپزخونه و چاقوی کوچیک و تیزی که دستیار منه رو بردارم و فرو کنم توی گردنم. این تنها راه خودکشیه که باهاش احساس خوبی دارم. می دونم این کارو نمی کنم. من به زندگی و احتمال کم رخ دادن اون واقفم. تلفش نمی کنم چون هورمون هام بهم ریخته. خدای من، چقدر سخته این روزهای افسردگی. میخوام درس بخونم و نمی تونم، می‌خوام خونه رو تمیز کنم و نمی تونم، از اینجا تا آشپزخونه هر قدمی برمی دارم انگار تو یه حوضچه سیمان دارم فرو میرم. اگر این حالم دلیلی داشت می تونستم رفعش کنم. صبح ها میخوابم تا شاید اگر کمبود خواب باعثش شده حل بشه، مجبور می کنم تا بخورم غذا رو تا اگر ضعف و گرسنگی عاملشه حل بشه. نه. نه. علت نداره. چقدر دلم میخواد برم آشپزخونه و اون چاقو رو فرو کنم توی گردنم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها