ادامه افسردگی

ساخت وبلاگ

با بالاتر رفتن سنم، گویا افسردگی ها هم عمیق تر و سخت تر میشن. شاید بحران میان سالی هم هست. این جوریه که اینجا ساعت دوازده ظهر رو مبل بی ریخت تو این واحد درب و داغون با وسایل داغون تر نشستم و دارم به این فکر می کنم که افسردگی به نظر میاد توی بدنم هم جاهای مشخصی داره، ته گلوم رو بد مزه کرده، پشت گردنم، دقیقا وسطش، توی معده ام، توی گیجگاهم و ساق پام حضورش رو حس می کنم. به محمد گفتم که تو دوره افسردگی هستم. سعی می کنه کمتر گیر بده بهم و بچه رو جمع و جور کنه. من سعی می کنم بجنگم با افسردگی اما گاهی فکری میاد به سرم، برم توی آشپزخونه و چاقوی کوچیک و تیزی که دستیار منه رو بردارم و فرو کنم توی گردنم. این تنها راه خودکشیه که باهاش احساس خوبی دارم.

می دونم این کارو نمی کنم. من به زندگی و احتمال کم رخ دادن اون واقفم. تلفش نمی کنم چون هورمون هام بهم ریخته. خدای من، چقدر سخته این روزهای افسردگی. میخوام درس بخونم و نمی تونم، می‌خوام خونه رو تمیز کنم و نمی تونم، از اینجا تا آشپزخونه هر قدمی برمی دارم انگار تو یه حوضچه سیمان دارم فرو میرم. اگر این حالم دلیلی داشت می تونستم رفعش کنم. صبح ها میخوابم تا شاید اگر کمبود خواب باعثش شده حل بشه، مجبور می کنم تا بخورم غذا رو تا اگر ضعف و گرسنگی عاملشه حل بشه. نه. نه. علت نداره.

چقدر دلم میخواد برم آشپزخونه و اون چاقو رو فرو کنم توی گردنم.

خواب...
ما را در سایت خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pastnow بازدید : 85 تاريخ : سه شنبه 20 دی 1401 ساعت: 15:17