دیشب حالم خوب نبود. یه مدتیه ساکتم.علتش؟ نمیدونم. شب تنهایی رانندگی کردم تو خیابون ها. سراغ مجله نجوم رو از کیوسک گرفتم گفت پنج شش ماهی هست نمیاد. فقط تو کیوسک های بالای شهر پیدا میشه. دوست دارم باز بخونمش. یه مدت هم مجله فیلم رو میخوندم. ف اونجا تو قسمت نظرات خوانندگان برام پیام میذاشت!یادمه با دیدن پیامش جا خوردم. البته اهل نگه داشتن یادگاری نیستم و از بین رفته وگرنه چیز باحالی بود. یادمه یه بار یه سری یادداشت از دیالوگ های فیلم ها بهم داد و دور بعضی هاش رو خط کشیده بود. یکیش این بود که « تو همه چیزت به سگ ها رفته به جز وفاداریت!»
شب ها چقدر خوبه و روزها چقدر کسلم! دیشب از شوهرم میپرسیدم به نظرت ته ته انسانیت چی میشه؟ داشتم راجع به نئاندرتال ها میخوندم و بهش گفتم نگاه از چهل پنجاه هزار سال پیش تا الان بشریت چقدر تغییر کرده، حالا تو این صد سال اخیر که پیشرفت ترسناک شده. خودمون رو نگاه کن. از روزی که گاز نبود و تلفن تو هر خونه ای نبود یادمه تا الان که گوشی های هوشمند دست بچه هاست و اینترنت از نون خونه هم واجبتر شده. تهش چی میشه؟ آدم تا کجا جلو میره؟ آیا به خدا میرسه؟ بیچاره گیج شده بود گفت ما که مردیم اون وقت چه اهمیتی داره! دیدم دارم اذیتش میکنم با حرف هام رفتم تو بغلش.
آیا انسان به جاودانگی میرسه؟ آیا روزی خدا رو میبینه؟ آیا روزی کره زمین رو ترک میکنه؟ آیا روزی با سرعتی بالاتر از سرعت نور حرکت خواهد کرد؟اصلا ها آیا روزی میرسه که آشغال رو زمین نریزن؟
- تو آشپزخونه، رو زمین نشسته ام و به دیوار اوپن تکیه دادهام. کوکو سبزی داره میپزه. امیر کمی بیحاله. دوست دارم روحم تنم رو ترک کنه، کوکو همین جوری بمونه و بسوزه و جزغاله بشه. امیر همین جوری مشغول تماشا بمونه تا وقتی باباش بیاد و من رو تو آشپزخونه پیدا کنه که قالب تهی کردهام و مردم و تموم شده همه چیز.
- امروز چقدر ذهنم وراجه! داشتم فکر میکردم چقدر ابلهانه است که افسردگی دارم. جوری به زندگی نگاه میکنم انگار که تا ابدیت قراره همین باشه در حالیکه هر لحظه تغییر و تحول در جریانه. برای من که دو تا نوزاد ناتوان به دنیا آوردم و تغییر رو جلوی چشمم میبینم خیلی ابلهانه است این افسردگی.
خواب...برچسب : نویسنده : pastnow بازدید : 15