زن ها و مردها

ساخت وبلاگ

همیشه مرد بودن رو به زن بودن ترجیح دادم. بهترین ها و بدترین ها همیشه از مردها هستند و زن ها راه تعادل رو در پیش می‌گیرند. حتی تو همین وبلاگ نویسی. بهترین وبلاگی که تا حالا خونده‌ام، وبلاگ یک آقاست. سال ها خوندمش. به پاش پیر شدم! این یه جوری می‌نویسه که انگار از پوست و خونت رد میشه و دست می‌کشه روی روحت. یه پست گذاشته بود حدود دوازده سال پیش. عینش رو کپی می‌کنم.

«مثلا اینجور نیست
مثلا 12 سال بعد است . صاحب یک شرکت کوچک هستم . اندازه موهای سفید با سیاه برابر شده است . کاری سخت دارم . اما احساس انرژی می کنم . دور رو برم پر شده است از برنامه های کار و پیشرفت و پول .روزها کار می کنم ، عصرها موسیقی تدریس می کنم . دور و برم پر شده از آدم . آدمهایی که حالا خودم را جور دیگری به آنان معرفی می کنم .... در یکی از روزهای آخر سال هستم . پشت پنجره اتاقم در شرکت ایستاده ام ..باران می بارد و به شیشه می خورد . سیگار دود می کنم . فوت می کنم در هوای سرد و خیس . نم باران به صورتم میخورد . روز پر مشغله ای بوده. خسته ام . به شبی در 12 سال پیش می اندیشم .همه چیز به هم ریخته بود . هیچ چیز سر جایش نبود . تنها و بی کس شده بودم و حالم را هیچ کس نمی فهمید . و زمین را نفرین می کردم که چرا یک هزار نقطه قوت به حساب یک ضعف کوچک نمی رسیدند . درونم خوشحال است که دیگر گذشته است . که حالا همه چیز مدت زیادی است که تمام شده است ...تلفنم زنگ می زند آن طرف خط تو هستی . با صدایی کم رمق اما با عشوه حرف میزنی

- سلام

- سلام ، خواب بودی ؟

- منتظرت بودم که خوابم برد . کی می آیی؟

- دارم کیفمو جمع می کنم . چند دقیه دیگه خونه ام

عشوه صدایت را شدید تر می کنی

- داری می آی باسم خوراکی بخر

لبخند می زنم .صدایت قطع می شود . در دلم آهی از سر شوق می کشم . سر راه ، نرسیده به خانه ، یک بستنی شاتوت میخرم . جاسازی میکنم در کیف . کلید که در قفل می چرخد تو از اتاق بیرون آمده ای . نشان می دهم چیزی برایت ندارم . غر میزنی . کیفم را آنقدر زیرو رو میکنی تا پیدایش میکنی . چشمانت برق می زند ، دوباره فاتح شدی ، هنوز جوانی و پر شور ...

مثلا 12 سال بعد است ، مثلا دنیا عوض شده ، مثلا دوستم داری ... »

دوست دخترش رهاش کرد و رفت سوربون درس بخونه و الف.ر هنوز براش می‌نویسه.

خیلی دیر به دیر آپدیت می‌کنه. براش پارسال این پست رو فرستادم و گفتم دوازده سال گذشت از این پست، اوضاع چطوره؟ جوابش رو یک سال بعد داد. جوابش تلخ بود. این جواب رو داد که

«الان اوضاع فرق دارد. خیلی فرق دارد. من با فرزندم تنها زندگی می‌کنم. شبها که او زودتر میخوابد من کنار پنجره‌ام به آسمان نگاه می‌کنم...»

.

.

.

چقدر زندگی برای بعضی ها تلخ گذشت. برای امثال من و الف.ر که سالیان سال منتظر موندیم و چشممون خشک شد به در و اشکمون خشک شدو قلبمون سرد شد و روحمون تکه تکه تبدیل به میانسال هایی شدیم که گاهی پرنده کوچک آبی توی قفسه سینه امون رو در تنهایی آزادش می‌کنیم تا پرواز کنه و نمیره به امید روزی که دهه های عمرمون رو به پاش گذاشتیم.

خواب...
ما را در سایت خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pastnow بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت: 4:23