سمیرای معلق

ساخت وبلاگ

اوه محمد رفته خودش رو تو بیمارستان اعصاب و روان بستری کرده به امید بازنشستگی. چهار روزه که روی اعصابم راه نرفته. این جوریه که حس می کنم یه چیزی کمه.

امیر بهونه اش رو نمی گیره و خیلی آروم تر شده. جو خونه آرومه. یه چیزی تو وجودم داره لگد می زنم که تو این همه خوشبختی محاله! پنج سال پیش خبری از محمد نبود و من طبیعتاً باید همین قدر آروم می بودم اما نبودم!

چرا به خودم رحم نمی کنم.چرا این قدر با خودم خشنم؟ من سال ۹۵ طلاق گرفتم. حرف های بدی شنیده بودم. باز از سادگی ( ساده لوحی) من سواستفاده شده بود. طلاق واقعه کوچیکی نیست. 

همون بحبوحه قهر و طلاق بود فهمیدم که امید مبتلا به اوتیسمه. دنیا رو سرم خراب شده بود. سعید عین مجسمه بود. نمی تونستم باهاش حرف بزنم. تنها بودم. افسرده بودم. 

وسط این ها بابام هم مرد! 

برای کمر خم کردن، چند ضربه بخورم کافیه؟ داستان دیگه ای هم بود که نمیتونم تعریف کنم. رازی که تا گور با خودم خواهم برد. نمی دونم اونجا رهام می کنه؟

با این اوصاف به خودم میگم چرا به محمد رو آوردم. چرا داره؟ چون خل شده بودی. چون له شده بودی. چون نمی تونستی درست فکر کنی. چون میل جنسی بهت فشار می آورد. چون دیگه آدم نبودی. زیر مرحله آخر هرم مازلو بودی. 

این روزها باز هم تنهام. اما تنهایی ام رو بغل می کنم. وفادارتر از خودم تو این روزها، هیچ وقت تو تاریخ عمر ۳۹ ساله ام ندیدم.می تونم اما نمی خواهم. نمی خواهم باز تنهایی ام رو با حرف زدن با یه نفر دیگه پر کنم. خودم هستم و خودم. این نسخه از خودم رو تا حالا ندیده بودم.

امیر شب ها دیر می خوابه اما من دیگه عصبانی نمیشم به خاطرش. صبح ها دیرتر بیدار میشم و باشگاه رفتنم یه دردسر شده اما مهم نیست. مگه امیر تا چند سال سه سالشه؟ این نیز بگذرد. من روزهای خیلی سخت تر از این رو گذروندم. باید به بهترین شکل رد کنم این روزها رو. 

خواب...
ما را در سایت خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pastnow بازدید : 124 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 23:50