تسلیم

ساخت وبلاگ

این روزها آخر شب که میشه، تو جای خودم که دراز می کشم خاموش میشم! دیگه کاملا از محمد جدا می خوابم. قهر نیستیم. این جوری خیلی بهتره. گویا تنهایی رو همه جوره پذیرفته ام و ازش لذت می برم. گاهی دلم برای بغل گرفته شدن تنگ میشه اما زیاد طول نمی کشه، خوابم میبره.

فارکس، روزمره با بچه ها، ری استارت، فیلم های کلاسیک و قدیمی و زیبا، چایی، گاهی کتاب، موسیقی و سکوت و فکر؛ این ها خلاصه زندگی این روزهای منه. خوبه. خیلی خوبه. بعد از سال ها تلاطم و دست و پا زدن و جنگیدن با غم و فرار از تنهایی و صدمه خوردن از انسان های اطرافم، این جایی که هستم و انتخابش کردم بسیار بسیار به مذاقم خوش اومده. چرا این قدر فکر می کردم باید حتما عشق و علاقه و ابراز اون و روابط جنسی مهم هستند؟ چرا سال ها دست و پا زدم که بهترین های این ها رو داشته باشم؟ اینجا، جایی که الان هستم، خبری از هیچ کدوم این ها نیست، یادم نمیاد آخرین آغوش گرفتن، بوسه، نوازش یا حتی نگاه محبت آمیز کی بوده. تو این وبلاگ باید پست های اولش جایی باشه که چقدر دلخورم که محمد تولدم رو یادش رفته. الان برام مهم نیست که یادش باشه یا نباشه. یعنی وقتی گوشواره های طلا رو برام خرید و بهم کادو داد با چنان بی تفاوتی نگاه کردم که فهمید اصلا خوشحال نشدم. سعی کردم که بگم خوشحال شدم اما کلا چون دروغ نمی تونم بگم فهمید. دیشب که خواهرم گفت هفته بعد روز زنه برای سمیرا کادو بگیر محمد گفت دیدم گوشواره گرفتم واسه تولدش چیکار کرد. دیگه هدیه نمی خرم براش، گل هم نخر. گفتم خوب نگیر. من برام فرقی نمی کنه واقعا. در واقع به نوعی عذاب هم میکشم وقتی بهم هدیه میدن. چون باید تشکر کنم و خوشحال باشم. اما متاسفانه مدتی میشه که کسی از اطرافیانم نتونسته من رو سر ذوق بیاره و خوشحالم کنه. در عوض ایده های درخشان محمد حسینی تو برنامه ری استارت که من رو به مرگ امیدوار کرده و دیدگاه دیگه ای بهم داده چنان هیجانی بهم وارد می کنه که گاهی اشکم رو نمی تونم کنترل کنم. کاش اطرافیانم میفهمیدن و دیگه بهم کادو نمی دادن.

همیشه از این که مثل مامانم تنها باشم می ترسیدم. بابام و مامانم مثل کارد و پنیر بودند. حالا من شبیه اونم. شبیه رابطه اون با بابام. اما یادمه شبی که بابام سکته کرده بود، من خواب بودم. شب احیا بود. مامانی بالای سرم روی مبل نشسته بود و داشت گریه می کرد. بیدار شدم گفتم چرا گریه می‌کنی؟ آقا بمیره که مهم نیست. اون گفت این جوری نگو. اون ستون خونه است. تعجب کردم که چرا از احتمال مرگش گریه می کنه. اما آقا نمرد، این مامان بود که زودتر مرد. من که نبودم تو روز تشییع جنازه اش اما خواهرم میگه بابام اون روز که داشتن جنازه مادرم رو می آوردن ناراحت بود که نون صبحونه اش سرده و داشت نون ها رو میذاشت رو سماور تا گرم بشه!

حالا نمی دونم روزی این سطرها رو محمد می خونه؟ یعنی من زودتر میمیرم و اون این فرصت رو پیدا می کنه تا احساس واقعی این روزهای من رو درک کنه، که چقدر ازش ناامیدم. که چه جوری تونست من رو به اینی تبدیل کنه که هستم! شاید باید ازش متشکر باشم که تونستم بالاخره به اون چیزی که همیشه ازش می ترسیدم غلبه کنم.

اما هنوز یک مرحله دیگه مونده، من هنوز دارم می نویسم که چقدر از تنهایی می ترسیدم و ترس نداشت. وقتی هنوز داره یادم میاد و متذکر میشم موضوعی رو، یعنی هنوز هم هست. به امید روزی که دیگه ازش ننویسم.

پسرهای گلم، نمی دونم شما هم اون قدر تجربه های تلخی رو تجربه می کنید تا توی چرخ دنده های روابط انسانی تبدیل به چیز دیگه ای بشید که حتی فکرشم نمی کردید یا نه. اما گاهی هر تبدیل شدنی بد نیست، گاهی از چیزی که می ترسید براتون بهتره. برای همین زیاد مبارزه نکنید. جاهایی هست که مثل باتلاقه، بیشتر تقلا کنی، بیشتر فرو میری. گاهی فقط باید تسلیم بود.

خواب...
ما را در سایت خواب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pastnow بازدید : 88 تاريخ : سه شنبه 20 دی 1401 ساعت: 15:17