گاهی دلم میخواد آرایش کنم، لباس شیک بپوشم، یه کفش پاشنه بلند و برای محمد (شخص محمد منظورم نیست، شوهرم یا دوست پسرهای سابقم) ناز و عشوه بیام. مثل آدری هپبورن، اما صدای پسرونه ام، استخون بندی درشتم، دست های کارگری شکل من، پاهای ۴۰ و نحوه تربیت من کلا این وضعیت رو برام قفل کرده.
یادمه وقتی چهار یا پنج سالم بود خواهرم برام دامنی دوخت، سیاه با توپ توپ های سفید. اولین دامن زندگیم. تا پوشیدمش، برادر بزرگ ترم بهم گفت شبیه خاله سوسکه شدم.درآوردمش و دیگه دامن پام نکردم. شلوار، تی شرت، گرم کن تنها لباس هایی بود که پوشیدم. یادم نمیاد هیچ صفت زنانه ای داشته باشم جز این که اشکم دم مشکمه.
گاهی دلم زن بودن میخواد. اما یه جورایی بهم، به شخصیتم نمیاد. بدتر از ظاهر و تیپم، اخلاق و شخصیتمه که باعث شده مردهایی که وارد زندگی من بشن نتونن ادامه بدن. من وابسته نیستم. از شوهرم چیزی نمیخوام و برام بسیار نفرت انگیزه که ازش چیزی رو خواهش کنم. نه فقط شوهرم، از هر کسی. از این که کسی کمکم کنه یا کاری برام انجام بده خیلی بدم میاد. همیشه از نظر مالی این من بودم که خودم و در مقطعی شوهرم رو هم تامین کرده ام. میدونم اشتباهه اما من حتی از پدرم هم انتظار هیچ پولی نداشتم و نگرفتم. در کل دوران تحصیلم پول توجیبی که مامان میداد تا بتونم چیزی بخرم رو جمع میکردم تا اگر لازم شد پرگاری، دفتری یا چیزی بخرم از اون خرج کنم. از ۱۸ سالگی دیگه یک قرون هم از کسی نگرفتم. این اشتباه بوده.
کم حرفم. علاقه ای به صحبت کردن ندارم. تلفن ثابت ندارم و هیچ تماسی با خواهرشوهرها و جاری ام و خواهرهام ندارم. تماس های ما محدود به کارهای لازم میشه. میدونم اخلاق مزخرفیه اما حرف زدن با دیگران انرژی زیادی از من میبره. تنها دوست دارم با مردی حرف بزنم که دوستش دارم که خوب این کارو نمیکنم چون متاهلم. به نظر میاد مردها از وراجی زن ها بدشون میاد اما انگار به عنوان پس زمینه صدا بهش علاقه دارن و محمد از من که همیشه ساکتم و کله ام توی مانیتوره و دارم با خودم حرف میزنم کلافه میشه.
گاهی به زن های اطرافم نگاه میکنم. حرف میزنن.دعوا میکنند، جاری و خواهرشوهرهام همیشه در حال حرف کشیدن هستند. پیش من از اون یکی بد میگن تا برم بگم و دعوا آتیشش تند بشه. اون ها هرکدوم به من میگن میدونی فلانی پشت سرت چی گفت ؟ منتظرن تا من با گوش هایی تیز کرده بگم چی گفت ولی من میگم نگو. فایده ای نداره جز تیرگی روابط و دلخوری. جاری ام گفت پشت سرت خیلی حرف های بدی زدند، بهش گفتم خوب پیش تو راحت بودند و این حرف ها رو زدند تو به من نگو. من علاقه ای به حرف های پشت سرم ندارم. جاری ام از من متنفره.
محمد واقعا به یک زن نیاز نداره؟ سعید که کلا افسرده شد و به پوچی رسید. محمد قبلا یک زن خیلی زیادی زن داشته و حالا!
خواب...برچسب : نویسنده : pastnow بازدید : 78