پنج ساعته دارم وبلاگ میخونم. از چی دارم فرار میکنم؟ از کدوم مسئولیت؟ از ترس کدوم شکست؟ از روبرویی با کدوم واقعیته که این جوری به گوشی پناه آورده ام؟
شکست توی مادر بودن؟ این که پسر بزرگم امروز برای اولین بار بهم گفت که میخواد بره پیش پدرش زندگی کنه؟
این که ال بروکس چیز جدیدی یاد نمیده و من باید برم تو دل معاملات؟
این که چهل سالمه و دارم پیر میشم و مرگ نزدیک و نزدیک تر میشه؟
یا این که الان جایی ایستادم که عشق و عاشقی برام کاملا بیمعنی شده؟ این که هیجانی از دیدن و یا خیال بافی بودن با کسی وجود نداره و من به معنای واقعی کلمه تبدیل به یک تکه یخ شده ام؟ ذهنم نمیتونه من رو به دنیای خیال ببره و من برای حواس پرتی دارم زندگی فرد دیگه ای رو زیر و رو میکنم.
فکر کنم تمام این ها هست. اگر بچه بیدار نبود شاید میتونستم با رابطه و سکس کمی حواسم رو پرت کنم اما ساعت بیولوژیکی این بچه با ساعت یه جایی وسط اقیانوس اطلس هماهنگه. برای همین منتظر اذان صبحم تا نمازم رو بخونم و بعدش شاید بتونم بخوابم. شاید.
به طرز وحشتناکی دلم میخواد بزنم بیرون و برنگردم. قبلا گفته ام که چقدر به کارتن خواب ها و فراغ بالشون حسرت میخورم. به لیست محسودین یک دسته دیگه اضافه شده اند. مرده ها! عکسشون رو میبینم که روی بنرها چاپ شده اند میگم عه، نگاه، با مرگ روبرو شده. از زندگی خلاص شده!
به هر حال، اسم این حال من افسردگی میان سالیه و میدونید چی یک میخ چوبی رو میتونه دربیاره؟ یک میخ آهنی! ولی نه این بار، من دیگه تحمل ندارم.
به هر حال این جوری بوده که من هیچ وقت زندگی نکردم و زندگی من رو کرده. امروز هم روش.
+ ساعت چهار و نیم صبح خوابیدم بالاخره. صبح که بیدار شدم حالم بدتر بود. اما فرار بسه. بهتره روبرو بشم با همه ی لیست ترس های پست قبلی ام. سرعت فرار من هیچ وقت به سرعت و شتاب ترس هام نخواهد رسید. در نهایت من رو یه گوشه گیر میاندازه و دندون هاش رو تو گوشت و استخونم فشار میده و من درد میکشم تا روزی که تو یکی از این حمله ها خودم رو بکشم تا تمومش کنم.
فرار بسه.
خواب...برچسب : نویسنده : pastnow بازدید : 39