دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۲ ساعت 22:58 توسط یخ |
برای بار چندم باز تلاش کردم بحث طلاق و جدایی توافقی و بدون جنگ و دعوا رو پبش بکشم اما حتی دیگه جواب هم نمیده.
همه چیش به راهه. موادش، رفیق بازیش، بازنشستگی هم که اضافه شده و وقت اضافه، یه زن که ساکته و همه کارها رو میکنه. یه بچه که گاهی مزاحم کشیدنشه.
اومد دم خونه و امیر رو برد و بر خلاف قولی که داده بود، برنگردوند.من موندم خونه خواهرم و دلم پبش پسریه که عاشقشم.
من بین بچه هام فرق میذارم. این اقرار احمقانه است اما امیر شبیه منه. امید لجبازه و نمیشه باهاش منطقی بود اما امیر شیرینه. احتمالا چون کوچک تره. چشم هایی شبیه به من داره با نگاهی شبیه من. مدام بوسم میکنه و مدام قربون صدقه ام میره و حالا امشب جاش تو بغلم خالیه. اون پدر معتادش گروگان گرفته اش که یعنی بچه مال منه! مواظبت از بچه رو هیچ وقت یاد نگرفت و شیر سرد و بستنی میده بهش تو این سرما. هوا جوریه که وقت آبگوشته و آش رشته اما اون محمد حتی نودل هم بلد نیست.
مردها چرا این جوری اند؟ من هم بلد نبودم تا سی سالگی اما خودم رو موظف به یادگیری کردم.
از طرفی چون همیشه میکشه گرمشه و فکر میکنه دمای خونه بالاست. خلاصه که دلم پیش لپ های امیره.
نباید اس میدادم تا وقتی محکم یه وکیل میگرفتم و جنگ جهانی سوم راه میانداختم اما پسرم آسیب میبینه این وسط. باباش ابایی از آسیب های روحی بچه نداره و کلا هم که آبرو نداره.
مدتیه به یه باوری رسیدم. من خدا پرستم. خدایی که میپرستم هم خیلی بزرگ و ترسناکه و من همبشه ازش رحم کردن میخوام. بهش پناه میبرم از شر انسان ها. اما عادت ندارم ازش چیزی بخوام دیگه. یه روز سال ها پیش وقتی پسر بزرگم دو سالش بود و تشخیص اوتیسم دادن براش تو حموم زار میزدم و از خدا فقط برای پسرم شفا میخواستم، و گرفتم.
اما حالا ته این چاه بیچارگی که هستم یاد گرفتم خدای من بزرگ، بینا، ترسناک و قدرتمنده. برای همین دیگه جرات نمیکنم ازش چیزی بخوام چون احساس میکنم بهش توهین میکنم که یعنی تو نمیبینی من رو و عجزم رو ؟ مدت هاست دعای من تو صحیت با الله اینه که بهم صبر بده و گرنه تو آگاهی. فکر میکنم برای اون خیلی ناچیزم.
امروز هم غلط کردم اس دادم. نتیجه رو میدونستم. من خدای خودم رو وکیل خودم قرار دادم و اون بهتر میدونه چی بهتره. من موظف به تلاشم. قرص نخورده بودم میرفتم خونه اما الان نمیتونم رانندگی کنم.
ته این چاه تنها، با مشکلات روزمره باید دست و پنجه نرم کنم. از فکر این که خدا من رو پیدا نخواهد کرد و راه نجاتی برای رستگاری نخواهد بود اون قدر غمگین میشم که فکر میکنم خودم رو هم بکشم براش فرقی نداره.
این جا خیلی بده. این عدم ایمان به این که دیده میشی و پلنی هست و راهی میتونی بسازی با این که دیده نمیشی و همه عاقبت خوشی ندارند و رستگاری برای همه نیست و این که تو کجای کاری....
بگذریم.
برچسب : نویسنده : pastnow بازدید : 37