سه شنبه بیست و یکم آذر ۱۴۰۲ ساعت 21:55 توسط یخ |
امروز هم تموم شد. باشگاه و درس و بک تست و بچه ها امروز رو پر کردند.
امروز روز بدی بود. از صبح باز همون حس عقب افتادگی رو دارم. خوب قراره بذارم بیاد و به میم سلام کنم. ولی دیگه اومد و نرفت و موند و خفه امون کرد.
امیر دیروز پنج سالش تموم شد. حالا پنج ساله که مامان دو تا پسرم و یکی بیاد این رو بکنه تو کله من که من مامانم و وقت زیادی برای درس و پیشرفت درسی ندارم.
به هر حال شب، حالم بهتره. عصرها و غروب ها بدترین زمان ممکنه. زمانی عصرها از خواب بیدار میشدم و مادرم چای میآورد برام و چه لذتی داشت عصرها. چی شد که این حس بد بهم دست داد و عصرها زیبایی خودشون رو با غم و اندوه جایگزین کرد؟
انسان موجود ناسپاسیه. من از همه ناسپاس ترم. خیلی چیزها دارم و دارم به این فکر میکنم چرا یک چیز و فقط یک چیز رو ندارم. لعنتی.
امیدوارم بتونم خودم رو ببخشم و تو آغوش بگیرم و دوست داشته باشم.
برچسب : نویسنده : pastnow بازدید : 27